Friday, October 17, 2008

از خودم بدم میاد... چرا باید به خاطر قانون های بابا دوسش نداشته باشم ... خیلی تنفر انگیزه ولی دست خودم نیست ... هیچ راهی وجود نداره که بشه فهمید بابا مشکلش چیه ... چی میخواد چه کاری رو دوست داره با چی موافقه و از چی بدش میاد ... کم کم دارم فکر میکنم اینا فقط مال منه
دیشب بعد از مدت ها کار و امتحان و استرس قبول شدن و رد شدن با زهرا و هانی قرار گذاشتیم بریم فستیوال غذا که تو پارک ملت برگزار میشد ... فکر کن ... بابا گفت نه ... میگم چرا؟ ... میگه اگه از من میپرسی دیگه چرا نداره ... خوب من چی بگم...
زهرا و هانی کلی از دستم شاکی شدن ... میگن هیچ وقت نیستی ...
بدترش اینجا بود که علیرضا با نصف سن من الان با دوستاش رفته بیرون ... خیلی داغ شدم ... چرا ... کاش فقط میدونستم چرا
احساس زندانی بودن بدجوری داره اذیتم میکنه ... کلافه ام ... میترسم برم پیش بابا اینا نکنه حرفی از دهنم بپره بابا مامان ناراحت بشن ... اما بغض تو گلوم داره خفم میکنه

No comments: