Saturday, March 29, 2008

امروزم تو شرکت یه روز خوب بود مثل بقیه روزا ... امروز سارا نیومده بود و پریسا هم خبر داد دماغش شکسته و تا چند روز آینده نمیتونه بیاد ...
کلی خندیدیم ... حالا همه رفتن و استاد سجادی بهم گفته بمون تا کارا رو یادت بدم .. دو ساعتی میشه که همینطوری نشستم و دارم با مطلب خوندن خودمو سرگرم میکنم ... وای امروز میخواستم ساعت سه خونه باشم و فوتبال ببینم هان ... اشکالی نداره ... کاره دیگه
این زی زی رو بگو ... صبح اومده و تو چت میگه نیا خونمون دارم با احسان میرم بیرون به مامانم اینا گفتم میام خونه شما ... منم گغتم چشم دوستم ... سلام برسون
اما ... امروز ساعت چهار صبح بود که خانم کامرانی زنگ در رو زد و فقط من و مهشید از خواب بیدار شدیم و وقتی در رو باز کردم گفت لوله آب گرم ترکیده کلید موتورخونه رو میخوام فلکه اب گرم رو ببندیم ... کلید رو دادم و منتظر شدم تا کلید رو پس بیاره ... مهشید رفت تو راه پله سرک کشید و اومده میگه صدای خش خش میاد .. هیچ کدوم از همسایه ها هم نبودن ... بیچاره این آقای کامرانی اسمش بد در رفته هان ... کار ثواب هم که میاد بکنه همه بهش شک دارن .. هیچی پاشدیم رفتیم در خونشون و کلید رو پس گرفتیم ... مهشید زود میترسه ... رفته به خانواده مادری!
ساعت پنج بود که دیگه رفتم تو رختخواب و با هزار زور دوباره تونستم بخوابم.
الان نسرین آنلاین شد و یه سلام و علیکی کردیم و اندکی دلم وا شد ... وا که بود وا تر شد
استاد سجادی الان اومد و گفت تا یه ربع دیگه سرم خلوت میشه و با هم کار میکنیم. برم دبگه

No comments: