Tuesday, November 11, 2008

خسته شدم ... از نگاه ترحم آمیز و مسخره کننده ی همکارام خسته شدم ... از اینکه همش تو چشاشون بخونم که این چه دوست داشتنیه خسته شدم ... گفتم ... دروغ گفتم ... دیروز بعد از یک ماه و اندی به بچه ها گفتم با داداشی جونم آشتی کردم ... گفتم داداشم اومد احوالپرسیم که داشتم میمردم ... و اشکم سرازیر شد و همه فکر کردند اشک شوقه!
دیروز عصری شقایق خبرم کرد که بیا کارورزی با عشقت افتادی نوری! اولش داشتم سکته میکردم که بیا بین هفت, هشت تا استاد که من با همشون خوبم باید با نوری بیفتم که به خونم تشنه است ... خیلی متین زنگ زدم امیر که فردا داری میری دانشگاه ببین امکان تغییر استاد هست یا نه ....
امروز زنگ زد گفت مدیر گروه گفته اصلا فکرشم نکن ... کلی بهم خندید ... همه بهم خندیدند ...
نمیدونم فقط میخوام اول با خودش حرف بزنم ... برخورد اول همه چیز رو معلوم میکنه ...
در ته دلم به بازی روزگار خیلی میخندم

No comments: