Friday, March 13, 2009

قراره کلوبی

دیروز با بچه های دنیای مجازی قرار داشتیم ... ساگرد تاسیس انجمن مردادی ها بود ...
صبح حدودای ده زدم بیرون و چند تا کار بانکیم رو داشتم انجام می دادم که امیر زنگ زد و گفت امیر رضا که قرار بود از شیراز بیاد رسیده ونک منم دارم می رم تو هم میتونی زود تر بیا ... ساعت 11 گذشته بود که کارای من تمام شد به سمت مجتمع پایتخت راه افتادم ... اول رفتم یه سری اسکان و مغازه هاشو ملاقات کردم و وقتی به امیر زنگ زدم که بیاد جلوی پاتخت تا همدیگه رو راحت تر پیدا کنیم گفت من گیر کردم ولی مرصاد و امیر رضا هستن برو ... هیچی آقا زنگیدن به مرصاد که بیا دم در پاساژ ... ساعت 12 نشده بود که من و مرصاد و امیر رضا جمع شدیم و بعد از اتمام خرید های امیر رضا می خواستیم راه بیفتیم به سمت ونک که امیر رضا گیر داده بود بو میده و نیاز به دئودورانت داره ... گشتیم و پیدا کردیم و آقا دوش گرفت ... موقع دوش گرفتن مرصاد بهش گفت اینا پودر سفید کننده داره و لباس مشکیت داغون میشه و ما هم بهش خندیدم که نه بابا ... سی ثانیه بعد روی لباس تمام مشکی امیر رضا خطوط ابر و بادی ای نقش بسته بود از سفیدک های زیبا ... الهی بیچاره رو کلی مسخره کردیم ...
ای بابا ... کم کم داریم می رسیم به اصل ماجرا ...
چون میدون ونک گشت ارشاد وایساده بود و ما هم خاطراتی خوشی نداشتیم واسه خودمون بالاتر از ونک وایسادیم و هر کی هم بهمون می زنگید می گفتیم بیاید اینجا و امیر کلی دقمون داد چون یه دنده رفته بود وایساده بود وسط میدون ونک و هی میگفت شما بیاین و ما هم پررو تر از امیر ... این دعواها ادامه داشت تا اینکه ساعت نزدیکای 2 بالاخره مهیا و فرشید از تجریش رسیدن ... و بعدش امیر به همراه مرجان و الهام به ما پیوستند (یعنی بالاخره ما بردیم) اینم بگم که مرصاد نامرد با دیدن هرگونه شیئی که شباهتی به پلیس داشت به سرعت برق و باد غیبش می زد ... ای نامرد
وقتی جمع شدیم قرار شد بریم بوف جام جم بالاتر از پارک ملت و من هی اسفند رو آتیش شدم که بابا راه زیاده بیاین با ماشین بریم ... ولی گوش هیچ کس بدهکار نبود .... رفتیم و رفتیم و رفتیم ... تو راه کلی خوش گذشت ... خندیدم و حرف زدیم ... به به جای شما خالی نمی گم که چی گفتیم
وقتی رسیدیم جلوی بوف دیدیم هومن به قصد خفه کردن امیر اونجا وایساده و زیر پاش علف سبز گردیده
سفارش دادن غذا هم که نگو ... نیم ساعتی طول کشید ... نمیدونم امیر رضا از کجا یه منوی دیگه گیر آورده بود و همش از رو اون سفارش میداد ... : دی
وحید هم در همین اوضاع و احوال به ما پیوست و سفارشات آماده شد ... تازه شروع به بلعیدن کرده بودیم که سر و کله ی داداش مهراد پیدا شد و بچه با همون تیپ کنار ساحل دویده بود و اومده بود ... اینقدر که مهیا نتونست جلوی خودشو بگیره و گفت این چقدر زشته (آی با مرصاد خندیدم) ... مرصاد گفت نه بابا بچمون خوشگله ... از سفر اومده ...
ساعت از 4 هم گذشته بود که یه تکونی به خودمون دادیم و بحث های باز شده توسط وحید رو بستیم و به سمت پارک راه افتادیم ...
تا رسیدیم به قسمت بازی بچه ها امیر رضا گفت اگه بری از این سرسره ها سر بخوری 5000 تومان بهت میدم منم تا اومدم برم نگهبانش رو دیدم و وقتی پرسیدیم آقا بریم خندید و گفت نخیر ... و من کلی ضایع شدم ...
رفتیم داخل پارک شدیم و مرصاد عزیز تمام امکانات ورزشی پارک رو تست کردن ( ناگفته نمونه که بنده به عنوان مربی بدن سازی نقش خوبی در معرفی این ابزار ایفا نمودم) ... چند تایی عکس گرفتیم و رفتیم یه جا نشستیم و بچه ها کلی رقصیدن ..در اینجا بود که مرجان جان ازمون جدا شد... بعد دوباره مرصاد و هومن شوی رقص راه انداختن و هی حرف زدیم و خندیدم .. تا اینکه امیر و مهراد گم شدن بعد با مهشید و ببخشید دوستش اسمش چی بود؟ پیدا شدن ... بعش بازم خندیدیم تا اینکه ساعت از 6 گذشته بود که گفتیم بریم یه کافی شاپی جایی تولد بگیریم ... راه افتادیم به سمت خیابون ... وقتی دوباره رسیدیم به جایگاه بازی بچه ها ... امیر رضا گفت هنوز پای شرطش هست و منم رفتم به سر حسابی خوردم و با سوت آقای نگهبان برگشتم و 5000 تومانمو گرفتم ... جلوی پارک چون من می بایست برگردم خونه نیم ساعتی داشتیم خداحافظی می کردیم و شماره و آیدی رد و بدل کردیم و من دیگه بعدشو نبودم ...
سریع اومدم خونه و بابا و مامان کلی غر زدن که تا حالا کجا بودی
اما خیلی خوش گذشت

No comments: