Sunday, July 5, 2009

چهاردهم تیر

صبح تا عصر وحشتناکی تو شرکت داشتیم ... همه ی اونایی که بودیم به جای همه ی اونایی که نبودن
استاد نزدیک بیست تا مجوز سرور جدید رو بهم داد ... خیلی خوشحالم ... نبودن سارا و ماموریت بودن ژورا باعث شده تنها گزینه من باشم ... هر چند استاد کلن خوب روم حساب میکنه ... شایدم میدونه اینقدر ازش خوب حساب میبرم و حاضر نیستم به خاطر اشتباه من تو دردسر بیفته و تمام نیرو و انرژیمو میزارم پای کار ... خلاصه که یه تحول خوب بود ...
بعد از کار مثل بنز خودمو رسوندم دندونپزشکی به امید اینکه زود کارم تمام بشه و برسم داداشی رو بدرقه کنم ... آخرین نفری که از مطب اومد بیرون من بودم : دی
هر چی زنگ زدم آژانس پیدا نکردم ... تا تجریش اومدم و یه دربس گرفتم واسه فرودگاه
تو راه کلی اشک ریختم که نکنه دیر برسم و وظیفه ی خواهریم بمونه زمین ... ساعات بدی بود ... داداشی زنگ زد و گفت نیا فرودگاه اما اشکمو که دید راضی شد ... علیرضا رو هم با خودش آورد تا موقع برگشت تنها نباشم
لحظات آخر دیدمش ... دستشو گذاشتم تو دست احسان و گفتم جون تو و جون داداشیه من
نمیدونم این حس من که خوب نیست از کجاست ... چرا خوشحال نیستم که داداشم رفته مکه ... درکش نمیکنم ...
فکم داره از درد میترکه ... دندونم هم درد میکنه ... اما دوست ندارم بخوابم ...

No comments: