Thursday, March 25, 2010

پنجم فروردین

یه وقتایی هست که تو یه چیزی رو به خاطر یه کسی دوست داری یا یه کسی رو به خاطر یه چیزی ... بدش یه کمی فقط یه کمی اون تهِ دلت احساس شرم میکنی و اینا ... الان از اون موقع هاست ... یعنی نوروز که میشه این دوست داشتنه هم با خودش میاد ...
من دارم سیب میخورم ... سیب دماوند ... اوییییییییییییییییییییییییی خیلی خوشمزه است ...
من عید رو دوست دارم چون این فامیلِ گرامی میاد خونه ی ما و با خودش یه صندوق سیب معرکه میاره ... از وقتی یادمه داستان همین بوده و من کلهم این آقا رو دوست میدارم که میاد و سیب سرخ دماوند از اونایی که پنبه ایه و سفته و شیره داره و خلاصه خداییه واسه خودش رو برامون میاره ... اما امسال که اومدن تا در صندوق رو باز کردم دیدم سیباش زرده ... خورد تو ذوقم اما وقتی یکیشو خوردم ... هوووووووووووووووووومممممم بازم عاشقش شدم ... عاشق اون صندوقِ سیب ... خدایی سیب زردی که آفتاب پوستشو سوزونده سیبیِ هان
سیب در خیلی جاها دلیل رابطه بوده ... اینجا هم سیگنالِ بینِ من و شوهر عمه امان است.

No comments: